چه در دل من ...

نمی دونم از کدوم ستاره می بینی منو .... الهم عجل لولیک الفرج .....

چه در دل من ...

نمی دونم از کدوم ستاره می بینی منو .... الهم عجل لولیک الفرج .....

از کجا شروع کنم ؟؟؟؟

به نام خدا

سلام

فکر کنم 2 سال پیش که عمو اینا , مهمونمون بودن , البته عمو کوچیکمو میگم ! آخه من 4 تا عمو دارم که جدیدا خیلی می بینمشون !! مخصوصا این عمو کوچیکه ...  قبلنا خیلی خونشون می رفتم مخصوصا بعد دانشگاه,  چون خونشون نزدیک بودو  به پیشنهاد زن عموجانم می رفتم تا به پسر عموهام تو درساشون کمک کنم و... تا اومدن زن عموم حواسم بهشون باشه !!! اما جدیدا بخاطر مریضی مامانم اصلا نمی تونم برم بیرون چه برسه  خونه ی عمو !!!

خب بریم سر اصل مطلب _  

2 سال پیش که عموجان با خانومش و 2 تا وروجکاش علیرضا و محمدرضا خونمون بودم ... می گن خدا در و تخته رو خوب جور می کنه ...! همچین بی ربط نیستا ... چون جفتشون شاد و پر حرفن وقتی میان خونمون حال و هوامون عوض میشه ...

اون روزم عمو یه ماجرای جالب و که همسایشون براش تعریف کرده بود برا ما هم تعریف کرد که نوشتنش خالی از لطف نیست البته من و مامان کلی خندیدیم , جوری که دلدرد گرفتیم ...هرچند الان که برای مامانم تعریف می کنم قربونش برم اصلا یادش نمیاد ...

 عموجون من یکم  لهجه داره ,  وچون فارسی حرف زدن یکم براش سخته و داستان و هم از زبون همسایشون که فارسی حرف می زده , شنیده بود خواست عین اون تعریف کنه و خلاصش اینکه  کلی ما رو خندوند ...

ماجرا از اینجا شروع میشه که این پسره ( پسر همین همسایشون ) یه دوست دختر توپ (پولدار و خوشگل) گیر میاره و با خودش میگه ... من حرفه ای ام , این دخترم عین آدامسه , می جومش , بعدم می ندازمش دور !!!!!!!!! ( فکر بد نکنین ! یعنی چند روز خوش میشم باهاش وقتی مزش پرید ... بای بای ....)

اول برای جلب توجه کلی چاخان می کنه و قصه می بافه , میگه : ما خیلی پولداریم گلم ... یه خونه تو بهترین محله ی شهر داریم ! این ماشین پرایدی که می بینی دستمه , مال من نیستا ,  مال بابامه , من زانتیا دارم .که فعلا تعمیره عزیز دلم ... ! یه خونه ی توپ تو دبی ام داریم .ماه به ماهم میریم اونجا ., به من که تنهایی خوش نمی گذره ... داداشمم اونجا  زندگی می کنه ! فکرشو بکن ماه عسل دبی افتادیم  فدات شم !!

بعد این همه چاخان ... یه روز می بینه ای دل غافل , عاشق شده اونم یه دل نه صد دل .... با خودش میگه تنها کسی که من و درک می کنه خودشه ... من نمی تونم با کس دیگه ایی زندگی کنم ! تا اینکه ... مامان باباش و می فرسته خونه ی دختره ! دختره ام کلی ذوق و شوق که چه شانسی در خونمو و زده و ... اما این پایان ماجرا نبود, شب خواستگاری , بابای دختره به بابای پسره میگه : به به چه پسر خوبی ... ماشالله ... اون یکی پسرتون که دبی تشریف دارن ازدواج کرده !؟

باباهه ام میگه کدوم پسر ؟ انگار اشتباه تحقیق کردین من 2 تا پسر دارم که جفتشون کنار خودم تو گمرک کار می کنن !  پسره بیچاره یخ می کنه !!!

باز باباهه می پرسه : یعنی شما نمی رین دبی ؟ تو دبی خونه ندارین ؟ و بعد ... یکی یکی دروغاش رو میشه , تا پایان جلسه لو می ره که ایشون حتی موتور گازی هم نداره ! چه برسه به زانتیا ...!!!

دختره ام که اوضاع و اینجوری می بینه , حرف آخر و اول می زنه و جواب " نه " شو رو می کنه و ... دوماد و با تیپا پرت می کنن بیرون !

 بقول بابای پسره بعد این اتفاق ناگوار و اون شب شوم ...

........افشین کسل میشه ..........

افشین  معتاد میشه ! ( یعنی عین معتادا میشه هاااااا )

شبا گوشی شو رو قلبش می زاره و می خوابه ...

 تا اینکه مجبور میشن یه 1 سالی بفرستنش شهرستان تا روحیه بگیره و ازین فضا دور شه ....

شنیدن این ماجرا کلی ما رو خندوند .... و یه نتیجه گیری جالب داشت که عمو خودش  گفت:

" اگه از اول به جای دروغ و دونگ , عین یه آدم متشخص , صادقانه و رک و پوست کنده حرفش و می زد و می گفت : من همینی ام که هستم , دختره نگاشم نمی کرد که حالا مجبور شه , از فراغش بسوزه ....!!!"

و حالا امروز , ایشون و خانواده ی محترمشون مهمون ما هستن ! و منم امروز و روزه  گرفتم آخه یکی نیست بگه دختر آخه روزت واسه چیه ؟ آخه مگه مجبورت کردن بدون سحری روزی بگیری ؟

اونم شبی که کلی مهمون داریم ! شیطونه هم ولم نمی کنه ... ولی خب من و دست کم گرفته !!!

تازه خرید و هم پسر داییم کرده ... البته زحمت کشیده میوه خریده اونم بدرد نخور... البته حق داره چون امروز جمعه است و بقول خودش میوه ی خوب گیر مهمونات نمیاد !!!

وااای دارم از تشنگی می میرم ... الانم فقط طبقه اول و سرسری مرتب کردم ... البته فکر نکنم بیان طبقه بالا ... آخه فوق العاده افتضاحه !!!

آشپزخونه رو صبح ریختم بهم ولی الان نمی دونم از کجا شروع کنم ؟؟؟؟

حوصله ی هیچ کاری رو ندارم ...